پـــالیز

شعر و ادبیات ، داستان و ...

پـــالیز

شعر و ادبیات ، داستان و ...

نبض

از من رنجیده بود.
حس کردم نمی‌خواد کنارم بمونه.
چند بار ازش سوال کردم ولی همه‌اش سکوت رو جوابم داد.
داشتم کلافه می‌شدم.
خواستم سرش داد بزنم ولی به خودم اومدم و اشتباهی که مرتکب نشدم.
حتی پشت‌اش رو از من برگردونده بود.
اسم‌اش رو اومدم به زبون بیارم ولی خاموش موندم.
دستم رو آروم به طرف‌اش بردم که شانه‌اش رو لمس کنم،
حتی تا نزدیک هم رفتم ولی مکث کردم.
چرا؟ نمی‌دونم.
یه دفعه برگشت و تو چشمام نگاه کرد.
چشم در چشم من بود و من خیره در نگاه‌اش.
می‌دونی چی گفت؟
گفت باورم نمی‌شه چیزهایی رو که من برات روی کاغذ میارم،
زائیده قلبی باشه که توی تنهایی صدای تپش اون رو هر رهگذری هم می‌شنوه.
به من گفت: عمیق‌تر فکر کن. من که می‌دونم چقدر دوست‌اش داری.
گفت: اگر چه رنگ من سیاه و تیره است، ولی دل روشنی دارم.
گفت: اونقدر توی دست‌های تو جا گرفته‌ام که بتونم نبض احساسات جاری در انگشت‌هات رو ساده‌تر از آب بخونم.
گفت: ...
بگذریم.
نظرات 2 + ارسال نظر
اطهر شنبه 5 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 01:18 ب.ظ http://brightfire.blogsky.com

گلی از شاخه اگر می چینیم
برگ برگش نکنیم

اطهر پنج‌شنبه 10 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 01:07 ب.ظ http://brightfire.blogsky.com

عاشقم
عاشق هر چه نام توست بر آن
و زخم های من همه از عشق هست از عشق ....

من آپم...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد