پـــالیز

شعر و ادبیات ، داستان و ...

پـــالیز

شعر و ادبیات ، داستان و ...

پوستری از فروغ

سلام
زودتر از اینها می‌خواستم این تصویر از فروغ رو که با فتوشاپ طراحی کردم اینجا بذارم اما فرصت نمیشد تا به امروز.
ابعاد و کیفیت این تصویر برای چاپ تهیه شده است.



شکستی و شکستی و شکستی

جنس تو آهن بود
و جنس من از شیشه
هر بار که به من رسیدی شکستی و شکستی و شکستی.
به دلم نگاه کن تا پاره‌های مانده از آن را ببینی.

تنفس مرگ

تو مرا بر دار خواهی آویخت،
بی آنکه بدانی.
و طنابش را هر لحظه محکم‌تر خواهی کرد.
آن هم به جرم عاشقی‌هایم.

هر لحظه که به روز مرگ نزدیک‌تر می‌شوم،
از طپش قلبم کاسته می‌شود،
و نفسم شمارش را از یاد می‌برد.

تنها چیزی که از یادم نخواهد رفت،
نام مقدسی است،
که بی آن نتوانم زیست.

چه دشوار است زندگی.
چه خوفناک خواهد بود،
آن دم که نجات‌دهنده‌ات مامور اعدام تو نیز باشد.

تو در تنفس چشمانم رها هستی،
و من در گمنامی دستان تو،
روزهاست که مـرده به دنیا آمده‌ام.

لبخندم را به پاس همه عشقی که به تو دارم بر لب می‌نشانم،
و بر جگرم داغ هجــران تو را چون گدازه‌ای از وجودم،
باقی می‌گذاری.

یکی مانند تو

یکی به مانند مــن
لحظه‌های خیس‌اش را با تو قسمت می‌کند
یکی هم به مانند تــو
بیداری‌اش را فراموش‌ام می‌کند.

یکی مانند من،
شب بخیــر‌اش را به انتظار پاسخی می‌نشیند
یکی مانند تــو
وصال شب‌اش را بی من به صبح می‌رساند.

یکی مانند مــن
شمارش قدمهایت را از بر می‌کند
یکی هم مانند تــو
گامهای‌اش را پر از فاصله برمی‌دارد.

یکی مانند مــن
یکی مانند تــو.

یکی مانند مــن پر از صدای بی‌سکوت است
یکی مانند مــن که بودن‌ات را التماس می‌کند
یکی مانند مــن که بازگشت‌اش را و ثانیه‌هایش را شماره می‌کند
و یکی مانند تــو
که هیچ شمارشی نمی‌داند و نمی‌داند.

یکی مانند مــن که آمد و ماند
و یکی مانند تــو که نیامده در رفتن بسر می‌برد.

التماس

دستم بگیر
دستم را تو بگیر
التماس دستم را بپذیر
درمانی باش پیش از آنکه بمیرم
آوازی باش پرواز اگر نه‌ای
همدردی باش همراز اگر نه‌ای
آغازی باش تا پایان نپذیرم
گلدانی باش گلزار اگر نه‌ای
دلبندی باش دلدار اگر نه‌ای
سبزینه باش با فصل بد و پیرم
از بوی تو چون پیراهن تو
آغشته شد جانم با تن تو
آغوشی باش تا بوی تو بگیرم
لبخندی باش در روز و شب من
درهم شکست از گریه لب من
بارانی باش بر این تشنه کویرم
آهنگی باش در این خانه بپیچ
پژواکی باش از بگذشته که هیچ
آهنگی نیست در نای‌ای که اسیرم

نگاه

گیس می‌بافی و من
به نگاه تو چشم می‌دوزم که روبرویم نشسته می‌خندی
و همه چیز را پیش می‌کشی
غیر از خودت را.

یک بغل از تو

دارم خودم را از چشم تو می‌بینم
صورتی آب دیده
دستی بر سینه خواب رفته
که خواب چیدن نارنج می‌بیند
و یک بغل پر از تو
که برای نوشتن یک دوستت دارم بی‌ریا
از شوق در دستم قلم پا می‌شود.