تو مرا بر دار خواهی آویخت،
بی آنکه بدانی.
و طنابش را هر لحظه محکمتر خواهی کرد.
آن هم به جرم عاشقیهایم.
هر لحظه که به روز مرگ نزدیکتر میشوم،
از طپش قلبم کاسته میشود،
و نفسم شمارش را از یاد میبرد.
تنها چیزی که از یادم نخواهد رفت،
نام مقدسی است،
که بی آن نتوانم زیست.
چه دشوار است زندگی.
چه خوفناک خواهد بود،
آن دم که نجاتدهندهات مامور اعدام تو نیز باشد.
تو در تنفس چشمانم رها هستی،
و من در گمنامی دستان تو،
روزهاست که مـرده به دنیا آمدهام.
لبخندم را به پاس همه عشقی که به تو دارم بر لب مینشانم،
و بر جگرم داغ هجــران تو را چون گدازهای از وجودم،
باقی میگذاری.
هوا ترست به رنگ هوای چشمانت
دوباره فال گرفتم برای چشمانت
اگر چه کوچک و تنگ است حجم این دنیا
قبول کن که بریزم به پای چشمانت
بگو چه وقت دلم را ز یاد خواهی برد
اگر چه خوانده ام از جای جای چشمانت
دلم مسافر تنهای شهر شب بو هاست
که مانده در عطش کوچه های چشمانت ........
خیلی قشنگ بود خیلی زیاد
اشکی که بیصداست
پشتی که بیپناست
دستی که بسته است
پایی که خسته است
دل را که عاشق است
حرفی که صادق است
شعری که بیبهاست
شرمی که آشناست
دارایی من است
ارزانی شماست ...!!!
................
من لینکیدم
زیبا و با احساس و از اعماق وجود می سرایی...
به امید شب های آفتابی...
به امید موج های ناخسته...
به امید لبخند گوش ماهی ها..
خدانگهدارت باد ای یاور..