پـــالیز

شعر و ادبیات ، داستان و ...

پـــالیز

شعر و ادبیات ، داستان و ...

بگو کجاست؟

ای مرغ آفتاب!
زندانی دیار شب جاودانیم
یک روز، از دریچه زندان من بتاب

می خواستم به دامن این دشت، چون درخت
بی وحشت از تبر
در دامن نسیم سحر غنچه واکنم
با دست های بر شده تا آسمان پاک
خورشید و خاک و آب و هوا را دعا کنم
گنجشک ها ره شانه ی من نغمه سر دهند
سرسبز و استوار، گل افشان و سربلند
این دشت خشک غمزده را با صفا کنم

ای مرغ آفتاب!
از صد هزار غنچه یکی نیز وا نشد
دست نسیم با تن من آشنا نشد
گنجشک ها دگر نگذاشتند از این دیار
وان برگ های رنگین، پژمرده در غبار
وین دشت خشک غمگین، افسرده بی بهار

ای مرغ آفتاب!
با خود مرا ببر به دیاری که همچو باد،
آزاد و شاد پای به هرجا توان نهاد،
گنجشک پر شکسته ی باغ محبتم
تا کی در این بیابان سر زیر پر نهم؟
با خود مرا ببر به چمنزارهای دور
شاید به یک درخت رسم نغمه سر دهم.
من بی قرار و تشنه ی پروازم
تا خود کجا رسم به هر آوازم...

اما بگو کجاست؟
آن جا که زیر بال تو در عالم وجود
یک دم به کام دل
اشکی توان فشاند
شعری توان سرود؟

- فریدون مشیری -

لبخند خدا

لوئیزردن ، زنی بود با لباسهای کهنه و مندرس ، و نگاهی مغموم ، وارد خواروبار فروشی محله شد و  با فروتنی از صاحب مغازه خواست کمی خواروبار به او بدهد . به نرمی گفت شوهرش بیمار است و نمی تواند کار کند و شش بچه شان بی غذا مانده اند .
جان لانگ هاوس ، صاحب مغازه ، با بی اعتنایی ، محلش نگذاشت و با حالت بدی خواست او را بیرون کند .
زن نیازمند ، در حالی که اصرار می کرد گفت : "آقا شما را به خدا ، به محض اینکه بتوانم پولتان را می آورم "
جان گفت نسیه نمی دهد . مشتری دیگری کنار پیشخوان ایستاده بود،وگفت و گوی آن دو را می شنید به مغازه دار گفت "ببین خانم چه می خواهد خرید این خانم با من "
خواروبارفروش با اکراه گفت : " لازم نیست خودم می دهم لیست خریدت کو ؟"
لوئیز گفت:" اینجاست "
خواروبارفروش گفت : " لیستت را بگذار روی ترازو ، به اندازه وزنش هر چه خواستی ببر "
لوئیز با خجالت یک لحظه مکث کرد ، از کیفش تکه کاغذی درآورد ، و چیزی رویش نوشت و آن را روی کفه ترازو گذاشت ، همه با تعجب دیدند کفه ترازو پایین رفت .
خواروبارفروش باورش نشد ، مشتری از سر رضایت خندید .
مغازه دار با ناباوری شروع به گذاشتن جنس در کفه دیگر ترازو کرد . کفه ترازو برابر نشد ، آنقدر چیز گذاشت تا کفه ها برابر شدند .
در این وقت ، خواروبارفروش با تعجب و دلخوری تکه کاغذ را برداشت ببیند روی آن چه نوشته شده است .
کاغذ لیست خرید نبود ، دعای زن بود که نوشته بود : ای خدای عزیزم ، تو از نیاز من با خبری ، خودت آن را برآورده کن .
مغازه دار با بهت جنس ها را به لوئیز داد و همان جا ساکت و متحیر خشکش زد . لوئیز خداحافظی کرد و رفت .
مشتری یک اسکناس پنجاه دلاری به مغازه دار داد و گفت : تا آخرین پنی اش می ارزید .
فقط اوست که میداند وزن دعای پاک و خالص چقدر است ....