چیز تازهای نیست،
اینکه به من که میرسی،
ترا یا خواب فرا میگیرد،
یا خستگیها را بهانهام میکنی.
منی که پر از شوق تو ثانیههایم را شمارش میکنم،
و دقیقهها و ساعتها را از یاد میبرم.
در پشت این همه ثانیه ریخته بر سرم،
چه آسان فراموشم میکنی،
و من چرا این همه دشوار به لکنت شب دل میسپارم،
تا پرستار بیخوابیهایم باشد.
چراغ را خاموش کن،
من از نور میترسم.
چشمانم همه انتظارش را در شب پاس داشته است.
سلام
زیبا بود موفق باشی....یا علی
به من یسر بزن