کسی سرزده میآید.
در دلت جایی برایش خالی میکنی.
و همه میرنجند از اینکه جایشان تنگ شده.
بعضی حتی رهایت میکنند و میروند.
کسی سرزده میآید.
صفای مجلسات میشود و قبله نگاهات.
چشمهایش آئینه آینده،
و حرفهایش مرهم زخمهای کهنه
کسی سرزده میآید.
از قصه آمدن میگوید،
و از افسانه ماندن.
کسی سرزده میآید.
و تو خورشید را پشت ابرهای تیره پنهان میکنی.
و چشمهای آسمان را میبندی،
تا در این خلوت عاشقانه،
دور از همه دیدگان،
ما شدن را تجربه کنی.
بیم است که سودایت دیوانه کند ما را
در شهر به بدنامی افسانه کند ما را
بهر تو ز عقل و دین بیگانه شدم آری
ترسم که غمت از جان بیگانه کند ما را
در هجر چنان گشتم ناچیز که گر خواهد
زلفت به سر یک مو در شانه کند مو را
زان سلسله گیسو منشور نجاتم ده
زان پیش که زنجیرت دیوانه کند ما را