پـــالیز

شعر و ادبیات ، داستان و ...

پـــالیز

شعر و ادبیات ، داستان و ...

سرزده

کسی سرزده می‌آید.
در دلت جایی برایش خالی می‌کنی.
و همه می‌رنجند از اینکه جایشان تنگ شده.
بعضی حتی رهایت می‌کنند و می‌روند.

کسی سرزده می‌آید.
صفای مجلس‌ات می‌شود و قبله نگاه‌ات.
چشمهایش آئینه آینده،
و حرف‌هایش مرهم زخم‌های کهنه

کسی سرزده می‌آید.
از قصه آمدن می‌گوید،
و از افسانه ماندن.

کسی سرزده می‌آید.
و تو خورشید را پشت ابرهای تیره پنهان می‌کنی.
و چشمهای آسمان را می‌بندی،
تا در این خلوت عاشقانه،
دور از همه دیدگان،
ما شدن را تجربه کنی.
نظرات 1 + ارسال نظر
اطهر چهارشنبه 25 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 05:40 ب.ظ http://brightfire.blogsky.com

بیم است که سودایت دیوانه کند ما را
در شهر به بدنامی افسانه کند ما را

بهر تو ز عقل و دین بیگانه شدم آری
ترسم که غمت از جان بیگانه کند ما را

در هجر چنان گشتم ناچیز که گر خواهد
زلفت به سر یک مو در شانه کند مو را

زان سلسله گیسو منشور نجاتم ده
زان پیش که زنجیرت دیوانه کند ما را

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد