از من رنجیده بود.
حس کردم نمیخواد کنارم بمونه.
چند بار ازش سوال کردم ولی همهاش سکوت رو جوابم داد.
داشتم کلافه میشدم.
خواستم سرش داد بزنم ولی به خودم اومدم و اشتباهی که مرتکب نشدم.
حتی پشتاش رو از من برگردونده بود.
اسماش رو اومدم به زبون بیارم ولی خاموش موندم.
دستم رو آروم به طرفاش بردم که شانهاش رو لمس کنم،
حتی تا نزدیک هم رفتم ولی مکث کردم.
چرا؟ نمیدونم.
یه دفعه برگشت و تو چشمام نگاه کرد.
چشم در چشم من بود و من خیره در نگاهاش.
میدونی چی گفت؟
گفت باورم نمیشه چیزهایی رو که من برات روی کاغذ میارم،
زائیده قلبی باشه که توی تنهایی صدای تپش اون رو هر رهگذری هم میشنوه.
به من گفت: عمیقتر فکر کن. من که میدونم چقدر دوستاش داری.
گفت: اگر چه رنگ من سیاه و تیره است، ولی دل روشنی دارم.
گفت: اونقدر توی دستهای تو جا گرفتهام که بتونم نبض احساسات جاری در انگشتهات رو سادهتر از آب بخونم.
گفت: ...
بگذریم.
گلی از شاخه اگر می چینیم
برگ برگش نکنیم
عاشقم
عاشق هر چه نام توست بر آن
و زخم های من همه از عشق هست از عشق ....
من آپم...