سطرهای سپید همیشه منتظر عاشقانههاست.
اشتباه کردی!
تو را نمیگویم،
قلم را، که در خیال بیخیال سرودن از ترانه گلایههاست.
(گلایه، تهمانده تلاش آدمی است...
همهمهای میان مکالمه مغشوش دو دل.)
و این خطاست بپندارد که هیچ جز این ندارم.
نه، وظیفه حکم میکند به خرج واژههایی از قبیل عشق و زخم و درد و آفتاب
ترانهای تلف کنم.
چه فرق میکند.
مهم سرودن است،
نوشتن است،
و گفتن است.
شاید فراموشی همنشین دستانم شده
که در سرودن از واژهها گاهی چند
قلم به آغوش کشیدن، نمیداند.
اما نه، نمیدانم عشق را با چه وسعتی بر این سپیدی تصویر کنم.
عشقی که در ته چشمانت بود،
و جا پای آن بر قلبم مانده است هنوز.
عطری که در گرمی رگهایم جاری است.
دلم میخواهد از اسارت بگویم
و از حصاری که دورم تنیده بود.
تو آزادم ساختی.
پر پروازم دادی.
به اوجها رسیدم و وسعت عشق را دیدم، چشیدم.
دیدم که پوست تنم از انبساط عشق ترک میخورد.
دیدم که عشق با هرچه آمیزد، بوی عشق میگیرد.
دلم، زخم خورده چنگ توست
انصاف بده که از رهاییات ناگزیرم.
دیگر از چه بنویسم
از آن همه گریه که به خنده انجامید
(و چه بسیار دوست میدارم خندههایی را که بغض گلویم میانشان گم میشود.)
یا از لمس دوباره گرمای دستانت
که بر دستانم زندگی نشاند.
بیش از اینها فضای نوشتنم نیست.
وسعتی میخواهم که سرائیدن از عشق
در ته حوصله کاغذ و دل باشد.
بگذار آخرین جمله را بی هیچ اندیشه از قلبم جاری کنم:
دوستت دارم، ای ستاره فروزان شبها و روزهای تنهایی من.