دیگر به خلوت لحظههایم پا نمیگذاری،
و یا آمدنت آنقدر گنگ است که نمیبینم.
سنگینی نگاهات بیپروازم میکند.
من میمانم و بهت و سکوت
من میمانم و دستهای کثیف و کوله خالی،
و زبانی که از نگفتن هراسیده است.
میخواهمت هنوز،
حتی اگر چشمانت بیگانه بنگرند.
میخوانمت هنوز،
حتی اگر دستانت مرا جستجو نکنند.
هیچ بارانی قادر نخواهد بود ترا از کوچه اندیشههایم بشوید.