وقتی میان هجای زندگی
در روزمرگی خلوت و آئینه
و این سکوت گرانبار ریخته بر دامن
چیزی به جز تکرار
که سرد و پریشان
بر نگاه و صدای تو نشسته است، نمیبینم
گویی چنان که باید
از من
چیزی نرفته است.
شاید که اعتماد...
وقتی صدای گریه تو
در کوچه
بر دیوار شب نشسته است
چگونه گویمت
که شب
بر من دیگر سکوت نیست.
وقتی عبور گیج من
با این ترنم تاریک
همراه میشود
وقتی که دیو شب با من رفیق میشود
اینک کدام کوچه از گریه شبانه من خیس میشود؟
وقتی که مهربانی خویش را
از من دریغ میکنی
از من مپرس چرا خواب
بر چشمهای خسته تو ننشسته است.