حرفهایش پنهان، خندههایش خسته بود.
و غرورش هنوز امتداد داشت.
بر لبش طرح خاموشی از احساس نشسته بود.
احساسی که از چشمانش میتوانستم ببینم.
اما پیدا دلش بود. پیدا و شفاف.
چه شب سختی بود
جنگ عقل و احساس،
جنگ عشق و ایمان و ...
میخندید
دانه دلش شاید ترش، شاید تلخ.
دانه دلش ناپیدا بود.
دانههای دل من پیدا بود.
گاهی شیرین، گاهی تلخ.
خندههایم هم میشد گاهی تلخ باشد، اما نه برای او.
تلخ، اما برای غریبـــه.
نه آشنایــی مانند او.
سلام دوست عزیز
از اینکه به وب لاگم سر زدی ممنونم
قالب وب لاگتون خیلی قشنگه اگر اسکرول بارش رو هم آبی روشن کنی دیگه حرف نداره
بازم به ما سر بزن
موفق باشی