پـــالیز

شعر و ادبیات ، داستان و ...

پـــالیز

شعر و ادبیات ، داستان و ...

او و فقط او

حرف‌هایش پنهان، خنده‌هایش خسته بود.
و غرورش هنوز امتداد داشت.
بر لبش طرح خاموشی از احساس نشسته بود.
احساسی که از چشمانش می‌توانستم ببینم.
اما پیدا دلش بود. پیدا و شفاف.

چه شب سختی بود
جنگ عقل و احساس،
جنگ عشق و ایمان و ...

می‌خندید
دانه دلش شاید ترش، شاید تلخ.
دانه دلش ناپیدا بود.
دانه‌های دل من پیدا بود.
گاهی شیرین، گاهی تلخ.
خنده‌هایم هم می‌شد گاهی تلخ باشد، اما نه برای او.
تلخ، اما برای غریبـــه.
نه آشنایــی مانند او.
نظرات 1 + ارسال نظر
نوشین سه‌شنبه 24 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 02:29 ب.ظ http://engineer-girl.blogsky.com

سلام دوست عزیز
از اینکه به وب لاگم سر زدی ممنونم
قالب وب لاگتون خیلی قشنگه اگر اسکرول بارش رو هم آبی روشن کنی دیگه حرف نداره
بازم به ما سر بزن
موفق باشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد