پـــالیز

شعر و ادبیات ، داستان و ...

پـــالیز

شعر و ادبیات ، داستان و ...

ماه زمینی، آسمونی

با صدای گریه اش بود که از خواب بیدار شدم.
اولش فکر کردم که خواب می‌دیدم.
چند ثانیه‌ای طول کشید تا حواس فاصله گرفته از من به درونم برگشت.
بیشتر دقت کردم.
نه، صدا همین اطراف بود که به گوش می‌رسید.
جا خوردم.
پریدم جلو آیینه تا با خودم گفتگو کنم، شاید هم مذاکره یا به قولی گفتمان!
تصویر توی آیینه نه زیاد، ولی خب اونقدر که می‌شد از نگاهش فهمید جا خورده بود.
این یکی رو دیگه نمی‌شد پنهان کرد،
تابلو بود.

آخه من که اینجا...
پس این صدای گریه...
نکنه این روزها من...
نه، اگه قاطی کرده بودم، حتما و قطعا توی این مدت کسی به من می‌گفت.

صدای گریه قطع نمی‌شد.
از پنجره بیرون رو نگاه کردم.
کسی اون بیرون نبود.
پس دیگه مطمئن شدم شخصی که گریه می‌کنه بیش از اینها به من نزدیک هست.
شخص؟
ترسیدم.
آبی رو که توی دهنم جمع شده بود رو قورت دادم.
درسته که بارها گفتم من دیگه ترسم ریخته،
ولی اینبار با دفعات قبل فرق داشت.
خیز گرفتم یه گوشه‌ای و تمام حرکات توی اطاق رو زیر نظر گرفتم.
چشمام به تمام پیکر اطاق نظاره‌گر می‌بود.
همه چیز ثابت بود، هیچ چیزی حرکت نمی‌کرد.
یادم به بازی افتاد که توی کودکستان خانم مربی چشمامونو می‌بست و باید با گوشهامون به سمت صدا بریم.
خب، تجربه این وقتهاست که بدرد می‌خوره!
گوشهامو تیز کردم و سعی کردم با جابجا شدن هر چه بیشتر به سمت صدا نزدیک بشم.
سر شما رو درد نیارم.
با دیدنش یکه خوردم.
توی گوشه‌ای از همین اطاق خوابیده بود.
خواب که نه، الان دیگه بیدار بود و داشت گریه می‌کرد.
جایی رو که خوابیده بود حسابی خیس کرده بود.
پیش خودمون باشه، ولی توی دلم کمی خندیدم.
آخه فکر کردم که اون...
نه بابا، اونقدرها دیگه بچه نبود که بخواد...
پیدا بود زمان زیادی رو در حال گریه سپری کرده.
آروم از جاش بلندش کردم.
با دستهام اشکهایی رو که روی گونه‌اش غلتیده بود رو پاک کردم.
یه کم نازش کردم.
دیگه صدای گریه‌اش قطع شده بود و داشت لبخند می‌زد.
بوسیدم‌اش ( به کسی بر نخوره)
ازش علت گریه‌اش رو سوال کردم.
می‌گفت:
- می‌دونی چند وقته که سراغ من رو نگرفتی؟
- می‌دونی چند وقته که من رو بغل نکردی؟
-...
-...
-...
-...
- می‌دونی چند وقته که من رو روی کاغذ نکشیدی، چیزی با من ننوشتی؟
به من می‌گفت:
- توی این مدت فکر کردم اونی رو که دوست داری فراموش کردی که دیگه چیزی ازش ننوشتی.

این جمله رو که به زبون آورد، زدم زیر خنده.
تا اومد حرفی بزنه، انگشت اشاره‌ام رو گذاشتم روی لبهاش.
فهمید که باید سکوت کنه و منتظر جواب من بمونه.
با چشمهاش به من حالی کرد که منتظر جوابه.
انگشتم رو از روی لبش برداشتم.
صورتشو بین دستهام نگه داشتم.
بهش لبخند زدم.
بیشتر کنجکاو شد بدونه لبخند من از چیه.
خیلی آروم سرم رو به اون نزدیک کردم و گفتم:
- اگه دیدی که توی این مدت چیزی از اون ننوشتم، به این دلیل نیست که فراموش‌اش کرده باشم.
بهش گفتم که من در این چند روز بارها اونو می‌دیدم و از نزدیک نگاهم به نگاهش گره می‌خورد.
- اگه دیدی که می‌نوشتم، چون زیاد دلتنگش می‌شدم،
و اونوقت بود که از تو می‌خواستم احساسم رو روی کاغذ بیاری.

تا جمله‌ام تمام شد گفت:
- می‌دونی امشب ماه چه شکلی داره؟
قبل از اینکه جوابشو بدم گفت:
- یه قرص کامل.
سریع با خودم بردم‌اش روی پشت‌بام.
راست می‌گفت، سفید سفید بود.
بهش گفتم احساسی توی تنم جمع شده و تو باید کمکم کنی.
اونوقت اونو بین انگشتهام گرفتم و روی ماه یه عکس کشیدم.
یه عکس از صورت کسی که قلبم رو بارها و بارها به تپش وا داشت.

حالا هر شب،
زیر این آسمون می‌ایستم و نگاهم رو به نگاهت پیوند می‌زنم.
اینجا هم از شیطنت دست بر‌نمی‌داری و تا یه تکه ابر می‌بینی،
خودت رو پشت اون پنهان می‌کنی،
و از من می‌خوای که پیدات کنم.
آره منم بازی قایم‌باشک رو خیلی دوست دارم.
تو خودت رو اگه پشت صد تا ابر هم پنهان کنی،
من باز هم پیدات می‌کنم.
برای یافتن تو،
احتیاجی نیست که چشم داشته باشم.
من با دلم تو رو پیدا می‌کنم

مهتابی مهتابی دوستت دارم.
نظرات 2 + ارسال نظر
اطهر سه‌شنبه 24 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 11:10 ق.ظ http://brightfire.blogsky.com

بیم است که سودایت دیوانه کند ما را
در شهر به بدنامی افسانه کند ما را

بهر تو ز عقل و دین بیگانه شدم آری
ترسم که غمت از جان بیگانه کند ما را

در هجر چنان گشتم ناچیز که گر خواهد
زلفت به سر یک مو در شانه کند مو را

زان سلسله گیسو منشور نجاتم ده
زان پیش که زنجیرت دیوانه کند ما را

فرید سه‌شنبه 24 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 11:52 ق.ظ http://pashew.mihanblog.com

سلام دوست عزیز
تبریک میگم عالی بود به ما هم سر بزنید خوشحال میشم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد